حـریم آســــــمانی

حـریم آســــــمانی

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
حـریم آســــــمانی

حـریم آســــــمانی

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

امام زمانم


سلام امام زمانم


دݪــم ݕه حــاݪ چــشݦاݩمـــ میـســۅزد

ڪه درهیــاهۅے دنیــا

همــه را مے بیـند

جــز محݕــۅبـــ جــــانشـــ را


عزیزٌ علیَّ أن أرَی الخلقَ و لا تُریٰ

بڔایــم سختــ است ڪه

همــه را مے‌بیݩم جــزٺــو 

آغوش خدا

من روی سوی او میکنم

آنان روزها همچون چوپان مهربانی که مواظب گوسفندان خود هست به سایه می‌نگرند 

و منتظر آمدن شب هستند

و همان گونه که پرندگان هنگام غروب با شور و شوق عازم آشیانه خود می‌گردند

اینان هم با همین حال به استقبال غروب خورشید می‌روند

پس آنگاه که شب فرا رسید

و تاریکی همه جا را فرا گرفت

و فرش‌ها پهن 

و همه گرد هم جمع شدند 

و هر دوستی با دوست خود خلوت نمود 

اینان در برابر من به پای می‌ایستند 

و صورتهای خود را بر خاک می‌نهند

و با تلاوت آیات قرآن به مناجات و گفتگوی با من برمی‌خیزند

و نعمتهای مرا سپاس می‌گویند. 

پس آنان را می‌بینی که گاه گریه می‌کنند

و گاه شیون سر می‌دهند

گاه آه می‌کشند

و گاه از معاصی و گناهان شکوه می‌کنند

گاه ایستاده 

و گاه نشسته!

و گاهی در حال رکوع

و گاه در سجده هستند

و آنچه را که به خاطر من تحمل آن می‌کنند

[ همه را می‌بینم ]

و شکوه‌هائی که از محبت من بر لب دارند می‌شنوم.

اولین چیزی که به آنها عطا کنم سه چیز است:

یکی اینکه نور خودم را در دلهای آنها بیفکنم 

در نتیجه همانگونه که من از آنها آگاهم، آنها نیز از من با خبر خواهند بود

دوم اینکه اگر آسمانها و زمینها و آنچه را که در این میان هستند در میزان آنها ببینم 

باز آن را کم خواهم دانست!

سوم [ رو سوی آنها می‌کنم ]

و آیا اگر کسی من رو سوی او آورم، احدی می‌تواند بداند که چه به او عطا خواهم نمود؟

(اسرار الطلوة، حاج میرزا ملکی تبریزی، ص 455).

از منجلاب تیره ی این دنیا

از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه ی من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را
آه ای خدا چگونه تو را گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
فروغ فرخزاد