حـریم آســــــمانی

حـریم آســــــمانی

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
حـریم آســــــمانی

حـریم آســــــمانی

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

کافه

خب درسته که من افکار واعتقادات باارزشی دارم ولی خب دلیل نمیشه کافه نرم

مادیشب بعد مدتهای مدید تصمیم گرفتیم برای تنوع وتجدید قوا بریم کافه البته من نمیگم کافه میگم کافی شاپ/مرده شور اسمشو ببره 

خلاصه که فکر میکردم مثل همیشه امن وامانه وخانواده مییاد ومیره فوقش دخترها وممکنه حالا اون وسط یه غلطایی هم صورت بگیره 

منتها داخل کافی که شدیم دیدم خیلی غلطای زیادی انگار در جریانه .خب ما چشمهامونو پوشوندیم ونشستیم .زمان اصلا نمیگذشت .برامون دمنوش آوردن ولی فهمیدم همون چای خودمونه مگه دمنوش چیز دیگه نبود ؟یه محیط تاریک وپرغبار واقعا من که چیزی نمیدیدم ازبس تاریک بود غلبه تاریکی محرز بود

خب همانگونه که خیره شده بودیم بردمنوشمان دوتاخانم با اوضاع نامناسبی میزکناری ما نشستن وکم کم شالها پایین افتاد وموهای رنگ کرده واستغفرالله دیگه نمیشه ادامه داد.وناگهان مشعلی روشن شد وسیگاری برلبان مبارک این خانمها نمایان شد .ازتعجب کمی شاخهایمان رشد کرد وراستش من اینجور مواقع فاز دلسوزانه میگیرم وفکر میکنم شان وشخصیت خانم در حدی نیست که سیگار بکشه وضع نامناسب حجاب هم بماند .ازبس از بچگی به پسرم در مورد مضرات دخانیات گفتم همش پرید وبا چشم خودش دید که خانم میانسال داره سیگار میکشه .خب تو شهر به این کوچیکی خانمها کی به این باور رسیدن نمیدونم من حتی احتمال میدم چند صباح دیگه مشروب هم سرو کننخب چرا کسی نمییاد نظارت کنه واقعا متولی نیست؟گرچه که ازمسول کافه خواستم تذکربده ومحترمانه قبول کرد وخانمها رفتن ولی واقعا برای  من غیر قابل هضمه این رفتارها واین اتفاقات.

بماند که چندباری هم ازبیرون صدای داد وهوار مثل شعاردادن اومد ومن تو دلم ترسیدم .دیگه احساس نا امنی میکنم .تمام حرفاوتربیتام بی اثر میشه چه کنم که هربلایی سرمابیاد از خود ماست .خود خود خودما

نظرات 3 + ارسال نظر
Baran دوشنبه 7 آذر 1401 ساعت 06:51 ق.ظ

سلام،
سلام از بنده اس؛سلام به روی بهتر از ماهِ شما حریم بانوی بهشتی امجان تان بی بلااااا و دل تان خووووووش بلامیسر
خیلی ممنون از مهر و معرفت و احوالپرسی تونوالا آنفولانزا داره نوبتی بین مون می چرخه.حس و حال اونیو دارم که،وقتی منشی میگه،شما نفر سومی هستید و
دومی داره ویزیت میشه.بعد من تو دلم میگم،پس الاناس نوبت ام شه...

سلامتی و ولخوشی های بسیار برای شما و همه ی عزیزان عزیزتون آرزومندم

ماخیلی کوچیک و مخلص شمایِ حریم بانوی بهشتی و قبول داشتن و جمعه به مکتب آوری تون هستیم:بخدا.خدایا همیشه پشت و پناه حریم بانوی محبوب و محجوب و دوست داشتنی مان باش لطفاخدا به اذن ارحم الراحمینت،حافظ و نگهدار همه ی عزیزان حریم بانوی بهشتی مان باش لطفا

خداحفطت کنه بانو امشب فشارم بالا رفته شرمنده نمیتونم درست حسابی جواب کامنتتو بدم بمونه برای وقتی که سر حال بودم البته به شرط حیات

Baran چهارشنبه 2 آذر 1401 ساعت 10:12 ب.ظ

با سلام و سپاس فراوانمن کوچیک شمایِحریم بانوی بهشتی ام
عه چه غلط املاءی جالبی،با رضا /منضور برادر امام رضا بود/
والا با نشیط و نشاط /از آقا رضا کِش رفتم.

4.دخترکانِ مدرسه‌ای، ساعتِ تعطیلی‌شان می‌خورد به وقتِ اذان. نشیط و شاد در پیاده‌رو می‌دویدند و بسیاری‌شان اهلِ مراعات نبودند... جوان، سرش را زیر می‌انداخت و نچ نچ می‌کرد و  زیرِ لب استغفار می‌پراند و پناه می‌برد به خدا... اما تو... با آن هیبتِ غریب، ریشِ سپید و عصا، کنار می‌ایستادی و راه می‌دادی و به آن‌ها سلام می‌کردی... دخترکان به دور و بر نگاه می‌کردند و باور نمی‌کردند که تو به ایشان سلام کرده باشی. فردا و فرداها، بسیاری‌شان اهلِ مراعات بودند و دستِ کم در راهی که به تو می‌رسید، بیش‌تر مراعات می‌نمودند و زودتر سلام می‌کردند... به من که شگفت‌زده می‌نگریستم‌ت، می‌گفتی: " به شما نیامده است این کار، اما به من، به این کم‌ترین، به اشتباه، لباسِ رسول‌الله پوشانده‌اند..." نه یک‌بار از طرحِ حجاب و عفاف گفتی و نه یک‌بار سخن‌رانی کردی و نه یک‌بار... اما هر روز همین‌گونه سلام می‌کردی... شاطرِ سنگکی و شاگردِ بقالی هم شاهدند... دخترکان را هم‌مانندِ جوانِ یاغی، راه به تو رسانده بود.
http://ermia.ir/contents.aspx?id=563
این ام لینک

ها بانولطفا به اش بگین بیاد به خواب ام...کاش....

سلام بانوجان حال واحوالات خوبست سلامتید ؟
خوبه بازم کش برو خوشمان آمد از نشیط ونشاط
بله خب شما که فرهیخته وعالم ونویسنده اید افقهای بالاتری هم میبینین .منم قبول دارم نحوه برخورد بسیار بسیار مهم است ولا اقل باعث دین زدگی یا حتی لجبازی نمی شود .

Baran شنبه 28 آبان 1401 ساعت 09:06 ب.ظ

سلام و درود بر شما عزیزِ گرامی،حریم بانوی بهشتی ام
خیلی ممنون از به تصویر کشیدن کافه و ایموجی هایی که به کار بردین
والا من تا حالا کافه نرفتم.جای شما سبز،رفته بودیم زیارت آسِد جلال الدین اشرف/برادر امام رضا/تو خیابونی که ماشین مون پارک بود/یه دکه ای بود/چند تا میز/باسفره یک بار مصرف /با نیم کت چوبی/ رو ب روی هم/بغل دکه/زیرسایبون بود،۷/۸ تا پیرمرد پرحاشیه طوری ،مشغلول تناول چای و تسبیح و گپ و گفت بودن.که بنده وقت گذشتن،از عطر بینظیر چای/مدهوش شدم و
به پدرم گفتم،باباجی من چایی می خوام.خلاصه جونم براتون عرض کنه،به اتفاق پدر،یا الله کنان رفتیم جلو و
همه پیرمردها،دست به سینه به سلام ایستادند وما کلی خجل و شرمنده شدیم بخدا.ولیکن سخن کوتاه میکنم و
یک چایی،توی استکان ی که همراه داشتم،تناول کردم و
هنوووزم مزه ی دبش و بینظیرش...
دیگه خودتون استادین و،خدا حافظی مونو تصویر کنید

چند روز پیش رفته بودیم رشت.من تو ماشین بودم.سه تا دختر،با نشیط و نشاط/موهای افشان در باد.۱۴/۱۵ ساله.از پیاده رو ،پیش می آمدند و
به من که درسیدند،قدم هاشونو کم کردند و
یکی شون گفت،ای لشکرِ صاحب زمان آماده ایم،آماده ایم...

آخ،شاره جان....

سلام چقدر قشنگ مینویس بانو
من که میگم تو نویسنده ای تو چی میگی؟
کافه منم نمیرفتم این بچه هامنو بردن والله /حتی دانش آموزم دعوت کرد همین کافه .
ه کنم خاب .کاش نمیرفتم هعی خدا .
چه خوب منم ازاون چایی ها میخوام .واقعا اونقدر خوب توصیف کردی قشنگ اون پیرمردا وهورت کشیدن چاییشونم دیدم .
با نشیط ونشاطخیلی جالب بود .
لشکر صاحب زمان ؟کجا معلوم که نباشن .
بگم شاره بیاد به خوابت یکم باهاش درد و دل کنی؟کاش یه شونه بود برای هق هق هق کاااااااش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد