حـریم آســــــمانی

حـریم آســــــمانی

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
حـریم آســــــمانی

حـریم آســــــمانی

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

مثل عشق ...

تو برام پری از حس های خوب 

مثل همین شکوفه های سفید و قشنگ روی درختها...

 مثل همین آسمون ابری و قشنگ صبح...

 مثل همین مزرعه های قشنگ که پهن شدند در افق دید من...

 مثل حس خنکی و مطبوعی هوا بعد از بارش یک بارون غیر منتظره در عصر یک روز تابستونی... 

مثل گرمای انرژی بخش خورشید، که در یک روز سرد زمستونی یه دفعه از لابلای ابرا پیدا میشه

و گرمت میکنه... 

مثل سایه یه درخت لب رودخانه که تو اوج گرما، پیداش میکنی و زیرش پناه میگیری و حس

خنکی نسیم... 

مثل رد آفتاب که از پنجره تابیده شده روی یک گوشه تختخوابت و میری همونجا زیر همون رد

گرما، کز میکنی و انرژی میگیری... 

مثل یه لیوان چای خوش عطر تازه دم که وقتی داری کتاب میخونی برات میارن... 

مثل تمیزی و سبکی بعد از یک دوش آب گرم... 

مثل بوی عود.. 

مثل گریه در اوج شادی... 

مثل شعری روان و زیبا که دلت رو میلرزونه... 

مثل عشق...  


دلم نوشت

گاهی خیلی کلافه میشم از اینکه چرا هنوزم نتونستم کربلا برم 

تو ذهنیات خودم مدام فکر میکنم که حتما حکمتی هست 

واینکه آه وناله کردن وحسرت خوردن یه کار بیهوده است 

من دوست دارم برم ولی حتما گره هایی تو وجودم هست که نمیزاره برم 

الان دیگه وقتشه این گره هارو باز کنم 

شاید اولین گره رهایی از تعلقات دنیاییه 

میدونین تازه خودم رو شناختم ودارم رو کارام فکر میکنم وفهمیدم 

گاهی بعضی وقتا میخوام زرنگ بازی دربیارم ویا حق یکی دیگه را ضایع کنم تا به چیزی برسم 

واویلا که این چه اخلاق متعفن وگندیه  ؟!

چرتکه انداختن وحساب کتاب زیادی هم گاهی شر میشه برات 

خب من قول دادم دیگه چیزی نخرم وپس انداز کنم وبرم کربلا 

ولی چرا رو قولم نموندم نمیدونم دلیلش همون وابستگی هاست به دنیا همون زرنگ بازیهایی که گفتم 

وخودم زدم کوچه علی چپ!

خیلی وقته دیگه ادا در نمیارم واظهار دلتنگی براکربلا نمیکنم چون ته دلم انگاردارم به خودم دروغ میگم وتوهین میکنم

وهمونم کلی لیاقت میخواد اینکه ته ته دلت کربلا بخوای.

یعنی به یه حدی از معرفت رسیدی که زیارت برات بشه یه آرزوی قشنگ ...  

دیدن ودرک کردن اون شیش گوشه ی آسمونی زمانی بهم میچسبه که یه مقدار از الودگیهای درونم رو پاک کرده باشم 

دعا کنین خدا بهم توفیق بده تا با درک درست ویه عشق درست وحسابی به دیدن اقام برم نه 

نه با یه دل خجالت زده وشرمگین .

یه قرارهایی با خودم بستم که تا رفتنم باید روش کار کنم 

ینی میشه ؟میشه که من بتونم وبرم؟اونطوری که واقعا دوست دارم ؟

خیلی دعام کنید 

از خدا می خواهم

تصویر مرتبط

گاهی به شدت بی حوصله ای 

به شدت غمگینی وبی هدف 

انگار خاطرت آزرده شده وتو 

دلت تنگ می شود وآرام وقرارنداری 

احساس میکنی دیگر قلب هم  نداری 

ونهایتامی خواهی فقط بخوابی 

تا تمام شود این همه غصه ودرد وتنهایی 

اما نا گهان شعله ای آرام در وجودت زبانه می کشد 

به تو نزدیک می شود 

دستت را می گیرد وکنارت می نشیند 

آرامت می کند 

گاهی این شعله ی کوچک 

یک دوست 

یک اتفاق خوشایند 

یک صدا یا عطر آرام ودوستداشتنی 

وگاهی یک نماز دردل شب در سکوت وخلوت است 

همراه با یک عاشقانه ی آرام واشکی بی ریا 

از خدا می خوام 

این شعله های گرم دلتان را گرم کند وشادی را برایتان به ارمغان بیاورد 

ارادتمند :حریم خانم

فاصله ریا واخلاص

*فاصله ریاکاری تا اخلاص *

دختر کوچک خانواده هوس پسته کرده بود  پسته ها آن گوشه داخل قفسه ها چشمک میزد ند

مغازه دار لاغر با یک ته ریش نسبتا کم پشت مشغول بسته بندی خشکبار وادویه بود .

سلام آقای ...خوش امدین بفرمایید 

ومرد کمی درنگ کرد تا دخترک خود پسته ها را از میان خام وتفت داده و... انتخاب کند

مرد فروشنده پشت دخل مشغول کار خودش بود  .

پدر دخترک رو به فروشنده کرد وگفت راستی بسلامتی کجا تشریف دارین ؟

فروشنده:همینجا تو همین مغازه ام فقط همینجام حیف که قدرمو ندونستن 

ومرد مانده بود چه بگوید .ناگاه یادش آمد تشکری به او بدهکار است 

راستی آقای صفایی  باید یه تشکری بکنم اونسالی که معلم قرآن حامد بودین حامد خیلی دوستتون داشت

 واقعا نمونه بودین کلاس ششم که بود نماز میخوند .

میگفت معلممون یه لبتاب ویه گوشی آخرین مدل داره برامون قرآن میزاره تازه بازی وگیم هم زیاد داره 

خلاصه حامد ما ازاون سالها خاطرات زیادی داره 

وشمارو واقعا دوست داشت .کاش همه معلما مثل شما بودن !

آقای صفایی حتی لبخند هم نزد.در ذهنش مرور کرد که با چه ذوق وشوقی با چه دوندگی اورا به عنوان معلم قرآن یک مدرسه غیر انتفاعی پذیرفته اند  وچند سال بعد عذرش را خواسته واجبارا یه یک مدرسه دیگر رفته است 

کمی سکوت کرد سپس با صدایی آرام گفت خب شما که تو اون مدرسه این سفارش مارو بکنین دوباره مارو بخوان .من دوسال پیش بچه های مدرسه ...با خرج خودم بردم ییلاق(اردوی فرهنگی تربیتی ) بهشون چلوکباب دادم همش از جیب خودم. بسته فرهنگی بهشون دادم همه اولیا گفتن خیلی خاطره خوبی شده وخدا خیرتون بده اما حالا چی؟

چرا ازم نخواستن به عنوان نیروی آزاد برم مدرسشون چرا؟......

ومرد مانده بود چه بگوید وچه جوابی بدهد .

فقط یک جواب کوتاه داد:اونجا پول حرف اول وآخر رو میزنه وکمبود امکانات مالی مسبب این اوضاع بود و

حیف وصد حیف 

نمیدانم کجای کار می لنگد 


قضاوت با شما .... 


آبرو...

ناخواسته آبروی کسی رو بردم..... 

 نزدیک ظهر کلاس درس جغرافیا بود 

اسامی متعدد کوهها رودها  و.....

محصولات استوایی قاره ی آفریقا 

معلم با صدای بلند گفت بچه ها حتما تا حالا کاکائو خوردین نه؟

وبچه ها نامنظم سری به نشانه ی تایید تکان دادند 

معلم :خب قهوه چی ؟خوردین ؟

تک وتوک جوابشان بله بود 

ومعلم اینبار بلند گفت خب کائوچو چی ؟خوردین ؟

نگاه مبهم بچه ها به همدیگر واینکه این کائوچو چه موجود عجیب وغریبی است گفتند نه خانم نخوردیم 

صدای فهیمه درحالی که تقر یبا سکوت کلاس را فراگرفته بود به گوش رسید 

خانم ما خوردیم 

معلم:کجا خوردی ؟

فهیمه:خونه عمم تو تهرانه اونجا خوردم 

معلم نگاه مشکوکی  انداخت 

در دلش زمزمه کرد :باز این دخترک دروغگو حرف زد 

فهیمه چه مزه ای بود؟

فهیمه :مزه اش خانم شبیه همون قهوه است 

ومعلم بی توجه به ادامه صحبتهایش درس را ادامه داد

بچه ها صفحه 63 رو ببینین اینا درختای کائوچو هستن اصلا این ماده خوردنی نیست ونگاه فهیمه به زمین دوخته شد 

بچه ها همهمه کردن باز این دروغ گفت لبخندی حاکی از یک مچگیری حسابی به لبان برخی نقش بست 

معلم کمی که گذشت درست چند شب بعد یاد این تله ی سخیف افتاد 

کاش ابرویش را نمیریخت .کاش با یک روش بهتر تدریس می کرد 

شاید هم فهیمه این بار واقعا کاپوچینو خورده بودکه فکر کردکائوچوخورده . شاید هم نخورده بود .

آبروی دیگران رو پایمال نکنیم .

امام صادق(ع) می‌فرماید: منَ رَدَّ عَن عِرضِ اَخیهِ المُسلِمِ وَجَبَت لَهُ الجَنَّهًْ اَلبَتَّه؛ کسی که آبروی برادر مسلمان خود را حفظ کند، بهشت جایگاه او خواهد بود. (ثواب‌الاعمال، ص ۳۲۴)



دلم گرفته خدایا

امشب باز مهمان اشک وآهم 

خدایا کجایی؟خودتو نشونم بده 

بزار فقط عاشق تو باشم 

گناه سخت وسنگینه 

دنیام داره تموم میشه دارم به انتها میرسم و

آخرت قدم به قدم داره بهم نزدیک میشه 

پس بازم مثل همیشه منو دریاب 

نزار حسرت وعذاب بره تو وجودم 

تو این مجازی خیلی ها ترکم کرد خیلیا رفتن وتحویلم نگرفتن 

نزدیک ترینهایی که حس میکردم میتونن نجاتم بدن بهم پشت کردن 

ودیگه کاری باهام ندارن دیگه از یادشون رفتم اما تو هر لحظه هر ثانیه کنارم بودی وندیدمت 

بازم منو ببخش 

ببخش بنده ای رو که دل وروحش رو نتونسته کنترل کنه

نتیجه تصویری برای الهی گره گشایی کن

دلنوشته پاییزی


خداوندا از قهر زمانه دلگیرم 

گاهی راهم را گم میکنم بین اینهمه هیاهو 

شاید گاهی خیلی شاد می شدم از همانهایی که برچسب سطحی بودن دارند 

وگاهی خیلی غمگین از همانهایی که برچسب دنیایی بودن می خورند 

دلگیر تر از همیشه بازهم غبطه میخورم به آدمهای صاف وساده ی روزگار 

مادربزرگی که چین وچروکهای صورتش می ارزد به تمام شیفتگی های بوتاکسی که لبخند را از تو می گیرد 

کاش هنوز بچه بودم واز ترس مادر که مبادا بفهمد

به کیسه ی گوشتهای قرمه دستبرد زده ام گوشه ای خودم را پشت پرده زرد ساتن پنهان می کردم 

راستی که چقدر خوراکی های مادردر زنگهای تفریح ابتدایی مزه ی خوبی داشتند 

نمیدانم الان هم کیک وکلوچه هایی که برای فرزندم داخل کیفش جاساز میکنم خوشمزه هست یا نه

کاش میدانستم 

مهر تمام شد وصدای  قدمهای آبان که به آرامی  بر برگهای لخت پاییزآهنگ زیبای بودن ورفتن را می نوازد 

باز گیج شده ام .گفتن از احساس خوب وآرامبخش است اما حیف 

همیشه درد عجیبی در قلبم میپیچد ولذتش کم سو می شود 

خدایا همیشه به تو محتاجم فراموشم نکن  


باز پاییز

پاییز است ودلهره باز دلهره 

چه خوب میشد اگر انار بودم 

ان وقت دلتنگیهای ترک برداشته ام را به دل روزگار میبخشیدم 

اما حیف که برگم وهر آن دلهره ی افتادن دارم 

افتادن از چشم ودل تو 

سلام سید مرتضی

سید مرتضی سلام خالق روایت فتح کاش می امدی

 

به آسمان که رسیدند گفتند زمین چقدر حقیر است

کاش دوباره می امدی وصدای قلمت را به اهتزاز در می آوردی 

کاش آفرینشی نو خلق می کردی  ودوباره روایتی دیگر طراحی می کردی

کاش می امدی از کسانی میگفتی که در میان بحبوحه زندگی ماشینی  

دوباره علم عاشقی را بر گرفتند واز میان سربندها یا زهرا را برگزیدند

 ودوباره با جان آسمانیت می گفتی:

که پندار ما اینست

  که ما مانده ایم وشهدا رفته اند اما حقیقت آن است که زمان مارا باخود برده است وشهدا مانده اند

دلنوشته ای برای شهیدی که خواست سرش برود

دلنوشته ام برای اقا محسن حججی

وامروز ودیروزتر ها کنار یک شهید حنجره وبغضم خسته شد 

دست ودلم آنقدرگره کور با خود دارد که هیچ دندان ودستی یارای عقده گشایییش را ندارد و

داغدار شهید دافعم .حرم کجایی؟باز همان بهت وناله ونفهمی های همیشگی به سراغم آمده 

وتازه وقتی بفهمی دیگر خیلی دیر شده است .

محسن آقای حججی گل پرپر شده ی بی سر .ای سپید واژه ی بی نشان خوشا بسعادتت آقا محسن 

راستی که طریق عشق را جانانه پیمودی و

با خلوص وگمنام گمنام کار کردی واکنون شدی شهره عالم وآدم 

خیلی ها برایت هشتک زدند وخیلی ها در غربت ومطلومیت وغربتت ناله سر دادند 

ومن هنوز در روز مرگی هایم غرق شده ام .

هنوز راهی برای شهید شدن نیافته ام 

خدایا اشکهایم را نمیبینی ؟

میدانم بی ظرفیت وخوارم...قبول اما تو 

تو خودراه نشانم بده 

تو بگو کجا بروم .کجا به آرامش برسم 

تو بگو 

حتما الان کنار حوض کوثر جمعتان جمع است وسرمست می ناب وصال هستید کنار بهترینها 

شهید عباس دانشگر .شهید رسول پور مراد شهید آقا محمود رضا بیضایی .شهید صدرزاده ....شهید صابری 

خوشبحالتان 

دلم بند هوای نفس است 

فریادها وضجه هایم در گلو رسوب کرده خداااای مهربانم 

سکون گریبانم را گرفته و

شهدا 

به حق بزرگیتان به حق تمام لحظه هایی که از خدا شهادت را طلبیدید .

دست ماروهم بگیرین 

من خسته نمیشم 

بازهم ازتون کمک میخوام 

کمکم کنین 

شبی چون چاه لیلی

وباز می رود آرام آرام از خاطرم خاطره ای گنگ ومبهم ونجیب 

چه کنم شب تاریک باز سخت مرا در آغوش نازنینش میفشارد 
وانگار میخواهد قبض وبسط کند این روح نا آرام سخت شده را 

خداوندا 
کجایی 
حرم امن بی تابانت کجاست ؟که سخت دل آشوبم 
بغض نشکفته ی حزینم باز میل چمن دوست کرده 
چه کند چه چاره کند که مفری ندارد 
وچه بی رحمانه تازیانه ی گناهان را بر گرده ی ناتوان خود حمل می کند 
مگر همین چند روز پیش نبود که عهدی بستی جان دلبر م؟
مگر نگفتی بس است اینهمه دویدن وندیدن ونیافتن؟
چه شد عهدت فراموش شد؟
خسته وشرمگین وغمین 
باز سوی تو آمده ام 
ای الهه ی تقواهای گمشده ام 
باز ریشه هایت را در جان خشکیده ی تفت زده ام بدوان 
بگذار جان بگیرم وجانم چو لیلی در چاه دیدار تازه شود ........................