حـریم آســــــمانی

حـریم آســــــمانی

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
حـریم آســــــمانی

حـریم آســــــمانی

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

بدبیاری

نتیجه تصویری برای خسارت

امروز یه ساعتی بیرون کارداشتم 

خلاصه از خونه بیرون اومدم وتو میلان منتهی به خیابان اصلی شروع به حرکت کردم 

وسط میلان یه راننده تازه کار راه رو بسته بود وعقب جلو میکرد

 که ماشینو هدایت کنه حالا نمیدونم قصدش کدوم طرف بود دیدم پشت ماشین پر دوده اومدم ازجلوش رد بشم

 گوشه چادرم گیرکرد به سپر کذایی ماشین ویه تیکه ازاون سپر رو کند وانداخت زمین 

آخه مگه میشه ؟مگه داریم ؟چادر مگه سپرو میکنه اما خب خودم دیدم .راست بود .

ازخجالتم نمیدونستم چکار کنم همینطور ادامه دادم ورفتم که راننده گفت آآآآی شکستی... 

نگاه نکردم ورفتم اخرای کوچه بلند گفتم خودت راهو بند آوردی خب باید چیکار کنم ؟

اقا کل مسیر تو تاکسی ذهنم رو انو تیکه ای بود که شکست ومن تحویلش نگرفتم 

عصری باید برم در خونشون وخسارت بدمدعا کنین خسارت نگیره 

بماند که کار اداری منم ناتموم موند وچیزی که باید اونجا میبردم اشتباه بود

اصن من چه میدونم کارت پایان خدمت مگه قدیم وجدید داره ؟

.

.

.

بعضی روزا بعضی لحظه ها انگار همه چی برعلیه تست اما تو خودتو نباز 

فکر کن وحکمت این اتفاقات رو پیدا کن .

خدایا باز چکار کردم که باید تنبیه بشم 

حکمت خدا

تصویر مرتبطحکمت خدا تصویر مرتبط

مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت

ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .

سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .

اما مرد اصرار کرد

سلیمان پرسید ، کدام زبان؟

جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.

سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت

روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم .

دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،

آنگاه آن را میخوریم.

مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،

آنرا خواهم فروخت، و

فردا صبح زود آنرا فروخت

گربه امد و از دیگری پرسید

آیا خروس مرد؟ گفت نه،

صاحبش فروختش، اما،

گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.

صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.

گربه گرسنه آمد و پرسید

ایا گوسفند مرد ؟

گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.

اما صاحب خانه خواهد مرد، و

غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!

مرد شنید و به شدت برآشفت

نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!

خواهش میکنم کاری بکن !

پیامبر پاسخ داد:

 خداوند خروس را فدای تو کرد اما

آنرا فروختی،سپس گوسفند را

فدای تو کرد آن را هم فروختی ،

 پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! 

حکمت این داستان :

خداوند الطاف مخفی دارد،

ما انسانها آن را درک نمی کنیم.

او بلا را از ما دور میکند ،

و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!