حـریم آســــــمانی

حـریم آســــــمانی

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
حـریم آســــــمانی

حـریم آســــــمانی

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

مرد بهشتی

مردی که هر شب در بهشت میخوابید 

در روستایی پنج کارگر برای امرار معاش خود به روستای مجاور می رفتند
و روزهای جمعه به منزل خود در روستایشان بر می گشتند تا در کنار خانواده خود خوش بگذرانند ،
الّا یکی از آنان که هر روز بعد از مغرب از روستایی که در آن کار می کرد،
 خسته راه روستای محل زندگی خویش را در پیش می گرفت ، وهر روز صبح بر می گشت.

 مدتی بود که  دوستانش او را مسخره کردند و می گفتند
 تو که همسر و فرزند نداری چرا هر روز این راه را میروی و برمی گردی ؟!
جوان گفت : هر شب می روم و در بهشت می خوابم !

دوستانش بسیار او را مسخره کردند و به او خندیدند و
می گفتند تاکنون خیلی عاقل به نظر می رسیدی ،
 اما انگار دیوانه ای بیش نیستی خودت را به دکتری نشان بده!

جوان گفت : حالا که اینطور است بعد از اتمام کار نزد شیخی می رویم تا بین ما قضاوت کند ! 
آنان پذیرفتند و بعد از اتمام کار و خواندن نماز مغرب با توکل به خدا جوان همراه آنان رفت ..

آنان ماجرا را برای شیخ تعریف کردند و شیخ از جوان خواست که ماجرای خود را بگوید،

جوان گفت :
ای شیخ من مردی هستم که پدر و مادرم فقط مرا دارند و تنها فرزندشان هستم ،
کسی نیست نزدشان باشد ، بخاطر همین هر روز که کارم تمام می شود غروب نمازم را می خوانم 
و به روستای خودمان برمی گردم تا آنها تنها نباشند و اگر آنها در خواب بودند برویشان پتو می کشم
و اگر نیازی داشتند برایشان برآورده می کنم و زیر پایشان می خوابم تا صبح که برای نماز بیدارشان می کنم
و صبحانه شان را آماده می کنم و خدا شکر می کنم و به محل کارم برمی گردم 
به گونه ای که احساس می کنم قلباً و روحاً که هرشب در بهشت می خوابم .

شیخ گفت : به الله قسم که راست می گویی !