مردی که هر شب در بهشت میخوابید
در روستایی پنج کارگر برای امرار معاش خود به روستای مجاور می رفتند
و روزهای جمعه به منزل خود در روستایشان بر می گشتند تا در کنار خانواده خود خوش بگذرانند ،
الّا یکی از آنان که هر روز بعد از مغرب از روستایی که در آن کار می کرد،
خسته راه روستای محل زندگی خویش را در پیش می گرفت ، وهر روز صبح بر می گشت.
مدتی بود که دوستانش او را مسخره کردند و می گفتند
تو که همسر و فرزند نداری چرا هر روز این راه را میروی و برمی گردی ؟!
جوان گفت : هر شب می روم و در بهشت می خوابم !
دوستانش بسیار او را مسخره کردند و به او خندیدند و
می گفتند تاکنون خیلی عاقل به نظر می رسیدی ،
اما انگار دیوانه ای بیش نیستی خودت را به دکتری نشان بده!
جوان گفت : حالا که اینطور است بعد از اتمام کار نزد شیخی می رویم تا بین ما قضاوت کند !
آنان پذیرفتند و بعد از اتمام کار و خواندن نماز مغرب با توکل به خدا جوان همراه آنان رفت ..
آنان ماجرا را برای شیخ تعریف کردند و شیخ از جوان خواست که ماجرای خود را بگوید،
جوان گفت :
ای شیخ من مردی هستم که پدر و مادرم فقط مرا دارند و تنها فرزندشان هستم ،
کسی نیست نزدشان باشد ، بخاطر همین هر روز که کارم تمام می شود غروب نمازم را می خوانم
و به روستای خودمان برمی گردم تا آنها تنها نباشند و اگر آنها در خواب بودند برویشان پتو می کشم
و اگر نیازی داشتند برایشان برآورده می کنم و زیر پایشان می خوابم تا صبح که برای نماز بیدارشان می کنم
و صبحانه شان را آماده می کنم و خدا شکر می کنم و به محل کارم برمی گردم
به گونه ای که احساس می کنم قلباً و روحاً که هرشب در بهشت می خوابم .
شیخ گفت : به الله قسم که راست می گویی !
سلام علیکم
ان شا الله که درس بگیریم
سلام باز هم ممنون از حضورتون