کمی از ماجرای رفتن یاس علی مدافع ولایت
حضرت علی(ع) را وارد مسجد کرده بودند، در این هنگام حضرت زهرا (س)به هوش میآید،
این نقل را باز «ابن قتیبه» دارد که وقتی حضرت فاطمه علیهاالسلام دید، شمشیر را بر سر امیرالمومنان (ع) گرفتند
و او را تهدید میکنند که اگر بیعت نکند، آن حضرت را گردن خواهند زد، فرمود:
«دست از پسر عمویم بردارید که به خدا سوگند که اگر او را رها نکنید،
به سوی قبر پیامبر(ص) میروم و در حق شما نفرین خواهم کرد»،
معطل هم نشد و به سوی قبر مطهر پیغمبر(ص) رفت، امیرالمومنین(ع) که چنین صحنهای را دید،
به سلمان فرمود: «سلمان برو، جلوی ایشان را بگیر که اگر نفرین کند،
خدا عذابی خواهد فرستاد که دیگر کسی روی زمین باقی نخواهد ماند!».
سلمان آمد تا مانع حضرت(س) شود، عرض کرد:
شما پدرتان رحمة للعالمین بود، نفرین نکنید، فرمود: «ای سلمان!
بگذار دادم را از این بیدادگران بگیرم»، سلمان عرض کرد: این گفته من نیست،
این فرموده امیرالمومنین است. لذا تا حضرت صدیقه طاهره (س) شنید امیرالمومنین دستور داده است،
فرمود: «چون او فرمان داده است، من اطاعت میکنم و شکیبایی میورزم و از خدا فقط میخواهم که بین ما و آنها داوری کند».
شاه عباس صفوی، رجال کشور را به ضیافت شاهانه مهمان کرد و به خدمتکاران دستور داد
تا در سر قلیان ها به جای تنباکو، از سرگین اسب استفاده کنند. میهمان ها مشغول کشیدن قلیان شدند
و دود و بوی پهنِ اسب، فضا را پر کرد اما رجال از بیم ناراحتی شاه پشت سر هم بر نی قلیان
پک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند!
گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیان ها با بهترین تنباکو پر شده اند.
آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.»
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: «براستی تنباکویی بهتر از این نمیتوان یافت.»
شاه به رئیس نگهبانان دربار، که پک های بسیار عمیقی به قلیان می زد، گفت: « تنباکویش چطور است؟»
رئیس نگهبانان گفت: «به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می کشم،
اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی کرد و گفت: «مرده شوی شما را ببرد که بخاطر
حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه بَه و چَه چَه کنید.»
بعضی ها برای حفظ پست و مقام و جایگاه خود حاضرند به
هر کاری دست زده و یا هر چیزی را قبول و تایید کنند!
اسفند است ,طبیعت آهسته به سمت بهار پیش می رود
وبوی غمزه ی باد بهاری استشمام می شود
,موسم خانه تکانی های اهل شهر است .ولوله ای عجیب در جریان است .
گویا همه می دوند گاهی این سو گاهی آن سو ,
آدم ها از شدت دلمشغولی کنار خیابان ,پیاده رو وبازار به هم بر خورد می کنند .
اما سال ها پیش در هیاهوی شهرهای اسفندی آدم هایی بودند که از قضا آنها هم می دویدند .
صدا صدای خمپاره وهوا پر از گرد وغباری غلیظ می شود .
کمی بعدتر گرد وخاک که آرام می گیرد صحرایی حزن آور در چشمانت می نشیند که برایت آشنا ست .
گویا محشری عظیم به پا شده است وتو مات ومبهوت شقایق هایی را می بینی
که هر کدام گوشه ای پر پر شده اند .نزدیک می روی پیکری غرق به خون بر سینه ی خاک افتاده ,
آن طرف تر تنی بی سر میبینی وباز صحنه ای که آشنا میزند .
حاجی آرام بخواب که به سعادت رسیدی .
تو تعبیر راز شهادت بودی وجاماندگان سنگین از بار امانت .
اشک یارای توصیف غوغای درونت را ندارد .
اما همه جا محو ومبهم است رنگها درهم وباز هم خاک وخاک .
کمی قدم که برداشتی کنار یک خاکریز پیکری بی دست با چشمانی نیمه باز ولبخندی آرام میبینی
باز هم غبطه میخوری وبر خود میلرزی .پاهایت توان گام برداشتن ندارند .اما بازهم به جلو میرانی .
کنار تپه ماهوری کوچک ,جسمی آسمانی با خود نجوایی عاشقانه می سراید
ولحظاتی بعد برای همیشه آرام می گیرد .
انگار به خوابی هزار ساله فرو رفته بر روی پیشانی ولبانش قطرات خونین زیبایی خودنمایی می کند
گویا فرشتگان اناری را دانه کرده اند وحکایت دلتنگی اش را شرح داده اند .
عبدالحسین کجاست؟ شیر میدان نبرد وعارف آستان الهی ؟
اثری از او نیست می گویند مفقود الجسد است .پیکرنازنینت کدام گل نیلوفر زیبا شده است .
بعد سالها آمدی در عالم خواب گفتی «بعد اینهمه سال آمده ام کمک آقا !آمده ام برای وحدت »
جلوتر گام بر میداری نیزارها را عقب میرانی با تمام توانت فریاد میزنی تو هم پرواز می خواهی
اما بالی برایت نمانده .انگار هنوز نوبت تو نشده ..رفتند
وآخرین زمستان عمرشان را به بهار همیشگی وصل معبود وبهشت جاودان گره زدند .
عقل وقلم یارای توصیف اینهمه سرگشتگی وشیدایی را ندارد .
حقیقت اینست که گاهی راهمان را وراهشان را گم می کنیم .فراموششان می کنیم .
فراموشی روایت تلخ این روزهای ماست انها را نشناخته ایم واز دوستی با شهدا لاف میزنیم.
حکایت در کنار آنها بودن در عین نبودن .
ای کشتـگان عشـق بـرایــم دعـا کنیـد
یعنـی نمیشود که مـرا هم صـدا کنیـد ؟
ایـن دستهـای خستـهء خالی دخیلـتان
درد مـرا هـم بــه حُکـمِ اجابـت دوا کنیـد
فـریـاد چشمهـای مـرا هیـچ کـس نـدیـد
پـس یـک نگـاه محبت به من بیـنوا کنیـد
ای مردمان رد شده از هفت شهر عشق
رَحمــی بـه ساکنـانِ خَـمِ کوچـه ها کنید
کـوچیـده اید ! مگـر صبــرتـان کجـاسـت ؟
من میرسم ز ره تو را به خدا پا به پا کنید
ایـن کوله بـار حـادثه ، این کــوره راهِ عمـر
بـاید عبـور کـرد شهیـدان بـرایـم دعا کنید
قیصر امین پور
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشمهای نگران آینهی تردیدند
نشد از سایهی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهیوار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند
تو بیایی همهی ثانیهها، ساعتها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ؛
ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟
ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ،
ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ و با همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟
ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ،
یعنی ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ
ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑِﺮَﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ،
ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ...
بہ گفتہ قرآن نماز را بہ پادارید
کہ بدانید نمازڪارخانه انسان سازےاست
این نماز وقرآن است کہ عشق بہ خدا
و شهادت رانزدیکتر مےکند
شهید_ابوالفضل_کلهر
ﺗﻮ ﻃﻼﺋﯿﻪ ﯾﻪ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﻫﺴﺖ ،
ﺭﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﯾﮏ ﺑﻨﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺷﻬﯿﺪ آﻭﯾﺰﻭﻧﻪ ...
ﻣﯿﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﺸﻮ ﺑﺮﺩﻩ ...
ﻓﻘﻂ ﺳﺮ ﻭ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﭘﺎﺵ ﻣﻮﻧﺪﻩ ...
2500 ﺗﺎ ﺟﻮﻭﻥ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﺎ
ﺯﯾﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻨﺮ ﺭﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ،
ولی ...
ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﺯﯾﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺍﯼ ﺳﺮ ﻭ ﭘﺎ ،
ﻣﻨﻪ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﭘﺎ ،
ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻋﮑﺲ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ...
خیلی جای حرف داره ...
ولی سکوت میکنم ...
فقط یه چیزی ،
کاش هممون مثل اون دختر خودمون رو پیدا کنیم ...
مهم نیست چجوری ...
شاید با دیدن یه عکس ...
شاید با خوندن یه متن ...
شاید ...
مهم اینه که به خودمون بیایم ...
کاری ندارم تو که داری پست مو میخونی کی هستی و چه اعتقاداتی داری ،
فقط یه لحظه فکر کن ...
ببین الانه زندگیت چه جوریه ؟؟!!
این متن میتونه یه تلنگر باشه واست...
برادر من !
خواهر من !
جواب خون شهدا رو چجوری داریم پس میدیم ما ؟؟؟
به ولله قسم این حقشون نبود ...
به نقل از یکی از دوستان شهید:
یه روز جمعه باهم رفتیم قم
جلو ضریح بهم گفت احمد آدم باید زرنگ باشه
ما از تهران اومدیم زیارت!! باید یه هدیه بگیریم...
گفتم چی میخوای؟؟؟
گفت:"شهادت"
شهید عباس دانشگر
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم/ راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب/ من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت/ رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت/ به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت/ با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی/ تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان/ تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گران باران نیست/ پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون/ همره کوکبه آصف دوران بروم
پنهان کننده کار نیک ( پاداشش ) برابر هفتاد حسنه است
و آشکار کننده کار بد سرافکنده است ، و پنهان کننده کار بد آمرزیده است
(اصول کافى ، ج 4 ، ص 160)
دلخونم وبخشایش تو مرهم دردم بودست
حالم چه پریشان شده از جور گناهان زیادم
تا بوده وهست همین بوده
من/ گناه/ نفس/ شیطان/ درد بی درمان /
وقدمهایی که با شرم وخجالت به سوی تو برگشته اند
اشکهایی که تمامی ندارد
آخر قصه را نمیدانم اما هر چه هست
من تو را دوست دارم خدای من
تویی که همیشه وهمه جا کنارم بودی انقدر نزدیک که حس کرده ام
همان ضربان خنک سرانگشتان سردم تویی
امشب دلم خالیست زندان زلیخایی دنیا رهایم نمیکند خداااااااای مهربانم
دستانم دستان پرگناهم را به جهتی ناشناس دراز کرده ام
ونمیدانم از کدامین مشرق نجات به دادم میرسی
الهی خسته ام خسته از این نفس سرکش الهی پناه می آورم
از شر نفسم به سوی تویی که عظوفی /رحیمی /رحمانی وقهاری وجبار
الهی پناهم باش مباد روزی که به سوی تو برنگردم
حضرت ایت الله زابلی اعلی الله مقامه
در جنگ طرف دستش قطع شد هی گفت اخ اخ فریاد اخ اخش به حضرت رسید
امیرالمونین ع امد و فرمود جنگ هست این اتفاقات پیش میاد چرا هی داد میزنی
شخص فرمود جانم فدایت یا امیرالمونین اخ نمیگویم که دستم قطع شده
اخ گفتم چون دیگر دست خدمت گزاری ندارم
حرف استاد:
ایا شده خدمتی ازت سلب بشود اخ بگویی!!!!!