بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
مشتاق لقاء روی ماهت
مشتاق حُبَّت
مشتاق جمالت
یعنی همه ما مشتاقیم...
جاذبه خاک به ماندن میخواند
وآن عهدباطنی به رفتن،
عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن...
واین هر دو را خداوند آفریده است
تا وجود انسان در آوارگی وحیرت
میان عقل و عشق معنا شود.
شهید آوینی
شهید سید مجتبے علمدار:
باید خاڪریزهاے جنگ را بکشانیم بہ شهر!
یعنی نسل جدید را با شهدا آشنا کنیم
در نتیجہ جامعہ بیمہ می شود
و یار براے امام زمان "عج"
تربیت مے شود..
شما اول انگشت خود را در استمپ میگذاری و آن را جوهری میکنی
و بعد پای یک قرارداد انگشت زده و آن را جوهری میکنی.
یعنی تا این انگشت خود جوهری نشود نمی تواند برگ کاغذی را جوهری کند.
هندسه ی عالم هم همین است.
ما تا خود یک ویژگی و صفتی پیدا نکنیم،
نمی توانیم دیگران را دعوت کنیم تا آن ویژگی و صفت را پیدا کنند.
این است که قرآن کریم گلایه میکند
از کسانی که حرفهایی میزنند و مردم را به خصوصیاتی دعوت میکنند،
در حالی که در خودشان از آن ویژگیها خبری نیست.
چرا یک حرفهایی میزنید که خود انجام نمی دهید.
درست مثل سوزن که برای همه لباس میدوزد، اما خود برهنه است.
یا مثل شمعی که اطرافِ خود را روشن میکند، اما پای خودش تاریک است.
کمی از ماجرای رفتن یاس علی مدافع ولایت
حضرت علی(ع) را وارد مسجد کرده بودند، در این هنگام حضرت زهرا (س)به هوش میآید،
این نقل را باز «ابن قتیبه» دارد که وقتی حضرت فاطمه علیهاالسلام دید، شمشیر را بر سر امیرالمومنان (ع) گرفتند
و او را تهدید میکنند که اگر بیعت نکند، آن حضرت را گردن خواهند زد، فرمود:
«دست از پسر عمویم بردارید که به خدا سوگند که اگر او را رها نکنید،
به سوی قبر پیامبر(ص) میروم و در حق شما نفرین خواهم کرد»،
معطل هم نشد و به سوی قبر مطهر پیغمبر(ص) رفت، امیرالمومنین(ع) که چنین صحنهای را دید،
به سلمان فرمود: «سلمان برو، جلوی ایشان را بگیر که اگر نفرین کند،
خدا عذابی خواهد فرستاد که دیگر کسی روی زمین باقی نخواهد ماند!».
سلمان آمد تا مانع حضرت(س) شود، عرض کرد:
شما پدرتان رحمة للعالمین بود، نفرین نکنید، فرمود: «ای سلمان!
بگذار دادم را از این بیدادگران بگیرم»، سلمان عرض کرد: این گفته من نیست،
این فرموده امیرالمومنین است. لذا تا حضرت صدیقه طاهره (س) شنید امیرالمومنین دستور داده است،
فرمود: «چون او فرمان داده است، من اطاعت میکنم و شکیبایی میورزم و از خدا فقط میخواهم که بین ما و آنها داوری کند».
شاه عباس صفوی، رجال کشور را به ضیافت شاهانه مهمان کرد و به خدمتکاران دستور داد
تا در سر قلیان ها به جای تنباکو، از سرگین اسب استفاده کنند. میهمان ها مشغول کشیدن قلیان شدند
و دود و بوی پهنِ اسب، فضا را پر کرد اما رجال از بیم ناراحتی شاه پشت سر هم بر نی قلیان
پک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند!
گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیان ها با بهترین تنباکو پر شده اند.
آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.»
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: «براستی تنباکویی بهتر از این نمیتوان یافت.»
شاه به رئیس نگهبانان دربار، که پک های بسیار عمیقی به قلیان می زد، گفت: « تنباکویش چطور است؟»
رئیس نگهبانان گفت: «به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می کشم،
اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی کرد و گفت: «مرده شوی شما را ببرد که بخاطر
حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه بَه و چَه چَه کنید.»
بعضی ها برای حفظ پست و مقام و جایگاه خود حاضرند به
هر کاری دست زده و یا هر چیزی را قبول و تایید کنند!
اسفند است ,طبیعت آهسته به سمت بهار پیش می رود
وبوی غمزه ی باد بهاری استشمام می شود
,موسم خانه تکانی های اهل شهر است .ولوله ای عجیب در جریان است .
گویا همه می دوند گاهی این سو گاهی آن سو ,
آدم ها از شدت دلمشغولی کنار خیابان ,پیاده رو وبازار به هم بر خورد می کنند .
اما سال ها پیش در هیاهوی شهرهای اسفندی آدم هایی بودند که از قضا آنها هم می دویدند .
صدا صدای خمپاره وهوا پر از گرد وغباری غلیظ می شود .
کمی بعدتر گرد وخاک که آرام می گیرد صحرایی حزن آور در چشمانت می نشیند که برایت آشنا ست .
گویا محشری عظیم به پا شده است وتو مات ومبهوت شقایق هایی را می بینی
که هر کدام گوشه ای پر پر شده اند .نزدیک می روی پیکری غرق به خون بر سینه ی خاک افتاده ,
آن طرف تر تنی بی سر میبینی وباز صحنه ای که آشنا میزند .
حاجی آرام بخواب که به سعادت رسیدی .
تو تعبیر راز شهادت بودی وجاماندگان سنگین از بار امانت .
اشک یارای توصیف غوغای درونت را ندارد .
اما همه جا محو ومبهم است رنگها درهم وباز هم خاک وخاک .
کمی قدم که برداشتی کنار یک خاکریز پیکری بی دست با چشمانی نیمه باز ولبخندی آرام میبینی
باز هم غبطه میخوری وبر خود میلرزی .پاهایت توان گام برداشتن ندارند .اما بازهم به جلو میرانی .
کنار تپه ماهوری کوچک ,جسمی آسمانی با خود نجوایی عاشقانه می سراید
ولحظاتی بعد برای همیشه آرام می گیرد .
انگار به خوابی هزار ساله فرو رفته بر روی پیشانی ولبانش قطرات خونین زیبایی خودنمایی می کند
گویا فرشتگان اناری را دانه کرده اند وحکایت دلتنگی اش را شرح داده اند .
عبدالحسین کجاست؟ شیر میدان نبرد وعارف آستان الهی ؟
اثری از او نیست می گویند مفقود الجسد است .پیکرنازنینت کدام گل نیلوفر زیبا شده است .
بعد سالها آمدی در عالم خواب گفتی «بعد اینهمه سال آمده ام کمک آقا !آمده ام برای وحدت »
جلوتر گام بر میداری نیزارها را عقب میرانی با تمام توانت فریاد میزنی تو هم پرواز می خواهی
اما بالی برایت نمانده .انگار هنوز نوبت تو نشده ..رفتند
وآخرین زمستان عمرشان را به بهار همیشگی وصل معبود وبهشت جاودان گره زدند .
عقل وقلم یارای توصیف اینهمه سرگشتگی وشیدایی را ندارد .
حقیقت اینست که گاهی راهمان را وراهشان را گم می کنیم .فراموششان می کنیم .
فراموشی روایت تلخ این روزهای ماست انها را نشناخته ایم واز دوستی با شهدا لاف میزنیم.
حکایت در کنار آنها بودن در عین نبودن .
ای کشتـگان عشـق بـرایــم دعـا کنیـد
یعنـی نمیشود که مـرا هم صـدا کنیـد ؟
ایـن دستهـای خستـهء خالی دخیلـتان
درد مـرا هـم بــه حُکـمِ اجابـت دوا کنیـد
فـریـاد چشمهـای مـرا هیـچ کـس نـدیـد
پـس یـک نگـاه محبت به من بیـنوا کنیـد
ای مردمان رد شده از هفت شهر عشق
رَحمــی بـه ساکنـانِ خَـمِ کوچـه ها کنید
کـوچیـده اید ! مگـر صبــرتـان کجـاسـت ؟
من میرسم ز ره تو را به خدا پا به پا کنید
ایـن کوله بـار حـادثه ، این کــوره راهِ عمـر
بـاید عبـور کـرد شهیـدان بـرایـم دعا کنید
قیصر امین پور
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشمهای نگران آینهی تردیدند
نشد از سایهی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهیوار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند
تو بیایی همهی ثانیهها، ساعتها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ؛
ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟
ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ،
ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ و با همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟
ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ،
یعنی ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ
ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑِﺮَﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ،
ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ...
بہ گفتہ قرآن نماز را بہ پادارید
کہ بدانید نمازڪارخانه انسان سازےاست
این نماز وقرآن است کہ عشق بہ خدا
و شهادت رانزدیکتر مےکند
شهید_ابوالفضل_کلهر