شب اول زمستونو تو خونه پر مهمونو
با تموم سردی این شب پر گرمی دلامونو
صبحت از گذشتهامونو از همه خاطرامونو
اسمون میزنه نم نم روی شیشه برف بارون و
شب یلدامو کل ارزوهامو زیبای دنیامو تقسیم میکنم با تو
ارامش این سالو دل چسبیه این حالو نیتم تو هر فالو تقسیم میکنم با تو
قسمته هر کسی بینه شعرای حافظ امشب قسمتت با من رقم خورد مثل یه معجزه امشب
تو این هوای عالی تو شب بلند یلدا چه تماشایی با تو برف که میاد تا فردا…
دل چسبیه این حالو ارامش این سالو نیتم تو هر فالو تقسیم میکنم با تو
شب یلدا قصه چل گیس است..
شب یلدا، لالایی کودکی است
که هنوز منتظور حضور دستان نوازشگر پدرش است..
شب یلد،ا قصه مادربزرگی است
که اشکهایش مجال دیدن برایش نمیگذارد
ودرگوشه از خانه انتظار مبهم اورافراگرفته..
شب یلدا، شایددردستان کوچک دختردوره گردی خلاصه شده باشد
که امروز بی تفاوت به التماسهایش ازکنارش گذشتم..
شب یلدا،شاید خردشدن غرور عاشقی باشد
که فریادش سکوت امشب را ویرانه خواهدکرد.
شب یلدا،شایددر چشمهای دختری باشد
که التماس دستهایش را به پیوند اشکهایش به آسمان وصل میکند...
شب یلدا ،شاید در چارچوب دری باشد که هنوز بر پاشنه انتظار میچرخد..
شب یلدا، شاید خانواده ی باشد که بی صبرانه منتظرهستند
تااین شب بلند زودتر صبح شود...
شب یلدا..شب قصه..شب آرزو..شب عشق...شب انتظاراست..
شب یلدا بلند است به بلندی دلهای عاشق شما...
حال دلم خوش نیست شهداااا
دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند
که در غیر این صورت زمانی فرامیرسد که جنگ تمام می شود
و رزمندگان سه دسته می شوند:
دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر میخیزندو
از گذشته خود پشیمان اند.
دسته ای راه بی تفاوتی را برمیگزینند و در زندگی مادی
غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند.
دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند
که از شدت غصه ها و مصائب دق خواهند کرد.
پس از خدا بخواهید با وصاݪ شهادت از عواقب زندگی
بعد از جنگ در امان بمانید چون عاقبت دو دسته
اول ختم به خیر نخواهد شد و جز دسته سوم ماندن سخت و دشوار خواهد بود.
پی نوشت:حالم پریشانه ودستآویزی ندارم براستی نمیدونم جزو کدوم دسته ام
نمیدونم گریه امانم رو بریده ومثل یک آدم مستاصل مثل یک پرنده ی گیر افتاده در قفس اینور اونور میپرم
براستی نکنه خسر الدنیا والاخره بشیم
خدایا تو که از دلم خبر داری
خودت به حق تمام شهدا آرومم کن
بخشش جایزه مسابقه گلف
روبرتو دی ویسنزو، گلف باز مشهور آرژانتینی، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ برنده ﺷﺪ
پس از دریافت چک و لبخند برای دوربین، به رختکن رفت و آماده رفتن به خانه شد.
هنگام رفتن به سمت اتوملبیش در پارکینگ، یک زن جوان به او نزدیک شد
. زن پیروزی را به او تبریک گفت و سپس به او گفت که فرزندش بیماری سختی دارد
و اگر هزینههای درمان او را فراهم نکند خواهد مرد. ویسنزو متأثر شد و چک جایزه را امضاء کرد
و به زن داد و گفت: «با این پول بچه خود را درمان کن و روزهای خوشی برایش فراهم کن.»
هفته بعد، وقت ناهار در یک باشگاه گلف، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﺭﺳﻤﯽ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﮔﻠﻒ
ﺑﻪ ویسنزو ﮔﻔﺖ: «هفته گذشته برخی از بچهها در پارکینگ، تو را دیدند که چک مسابقه را به یک زن دادی.»
ویسنزو سرش را تکان داد و گفت: «خب.»
او گفت: «ﺧﺒﺮﻫﺎی ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ﺁﻥ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺻﻼً ﺑﭽﻪ ﻣﺮﯾﺾ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﺣﺘﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﺍﺩﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻦ!»
ویسنزو گفت: «پس یعنی کودکی در حال مرگ نبوده است؟»
او گفت: «درست است.»
ویسنزو گفت: «این بهترین خبری بود که من تو این هفته شنیده ام!»
ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ انسانهایی ﮐﻪ ﺑﯽﻫﯿﭻ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻨﺪ
ﺑﺮﺍﯼ "ﺁﺩﻣــﻬﺎ" ﺧــﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ "ﺧـــﻮﺏ" ﺑﺴﺎﺯ
ﺁﻧﻘـــــــﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ "ﺧﻮﺏ" ﺑﺎﺵ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ "ﮔﺬﺍﺷﺘـــﯽ" ﻭ "ﺭﻓـــﺘﯽ" ....
ﺩﺭ "ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸـــﺎﻥ" ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺗﺎ ﻫﺮ اﺯﮔﺎﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ: "ﮐــــﺎﺵ ﺑـــﻮﺩ"..!
ﻫﺮ اﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﻨــﺪ ﻭ ﺑﺨــﻮﺍﻫﻨﺪ "ﺑــﺎﺷﯽ" !
ﻫﺮ اﺯﮔﺎﻫﯽ "ﺩﻟﺘﻨـــﮓ" ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﻮﻧﺪ ..
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ "ﺳﺨـــــﺖ" ﺍﺳﺖ ... ﻭﻟـــــــﯽ ...ﺗﻮ "ﺧــــــــــﻮﺏ ﺑﺎﺵ
. حتى اگر کسى خوبى هایت را ندید ...
و همیشه قدر دان دل وسیع و مهربان خودت باش.
در مسیر خوشبختى بمان تا عطر دل انگیز خاطراتت در گوش زمین و زمان بپیچد ...
اینگونه زندگى را زیسته اى.
یا اباصالح المهدے (عج الله تعالی فرجه)
دل من
مال خودم نیست؛ کفیلی دارد...
عشق در مکتب ما
شرح طویلی دارد...
کوچ کرده
خبری داده که بر می گردد...
او که در گوشه این دهکده
ایلی دارد...
اه...
ای منتظران
فرجش بر خیزید...
بی گمان این همه تاخیر
دلیلی دارد...!!!
فرزند شهید محراب ، آیت الله اشرفی اصفهانی میگفت:
پدرم از آشپزخانه میخواست به اتاق برود،
عصا دستش بود، یک مرتبه دید که گربه دارد میدود گوشت دهانش است
تا دید گوشت دهانش است، با عصا روی گربه زد.
بعد رفت در اتاق و به خودش گفت:پ چرا زدی؟!
گربه غریزهاش این است که هرجا گوشت دید ببرد.
چون هم گرسنه اش است هم بچه دارد.
تو هنر داری باید گوشت خودت را حفظ کنی تو مقصر هستی
صدایم کرد و گفت: برو گربه را بیاور عذرخواهی کنم. گفتم:
آخر گربه که عذرخواهی نمیخواهد.
گفت: من به ایشان بیخود چوب زدم.
گفتم: خوب حالا عوضش گوشت را برد. گفت: نه!
این چوبی که من زدم به او، گناه کردم ،
تو را به خدا برو او را بیاور، گربه در سرداب رفته. گفتم:
آقا مرغ که نیست، چنگ میاندازد صورتمان را زخمی میکند
گفت: ببین یک کلاه روی سرت بکش، چشمهایت پیدا باشد، دستت را هم بکن
در این کیسههای حمام و بیاورش. به همان صورت رفتم؛ یواش گربه را گرفتم به آقا دادم
آیت الله اشرفی بغلش کرد و مرتب می گفت: خدایا! مرا ببخش! ظلم کردم. این
حیوان که گناه نکرده بود، خدایا من را ببخش و از گربه هم عذر خواهی می کرد که من را ببخش
در حقت ظلم کردم، حلالم کن و گریه می کردهمه بهت زده شده بویم . بعد از آن؛ هروقت
میخواست غذا بخورد یک مقدار غذا در یک ظرف میکرد،
پیر مرد 80، 90 ساله زیرزمین میبرد و به گربه می داد و برمیگشت بعد غذا میخورد
میگفت: باید این چوب را جبران کنم. آیت الله اشرفی که شهید شد
هرچه غذا به این گربه دادیم نخورد جنازه را اصفهان بردیم،
گربهای هم که چند سال در خانهی ما بود، برای همیشه از خانمان رفت...
امام کنار شیعیان
مردی به نام رمیله تب دار بود؛ هنگام نماز رسید و به سختی وضو نمود
و برای نماز جماعت به مسجد رفت، بعد از نماز جماعت تا از درب مسجد بیرون آمد
علی علیه السلام را دید که دست مبارک بر روی شانه های رمیله گذاشت
فرمودند: رمیله! دچار تب شدیدی بودی ولی باز هم برای نماز جماعت به مسجد آمدی!
رمیله متحیر و متعجب شد و عرض کرد: بله سرورم، اما شما چطور متوجه شدید!؟
امیرالمومنین علیه السلام لبخندی زد و فرمودند: ای رمیله، هیچ زن و
مرد مومنی نیست که مریض شود، مگر اینکه ما بخاطر مریضی او مریض میشویم
و هرگاه محزون میشود ما بخاطر او محزون میشویم و هر زمان دعا کند ما
به او آمین میگوییم و وقتی ساکت باشد مابرای او دعا میکنیم
و در هرکجا در مشرق و مغرب، مرد و زن مومنی باشد ما با او هستیم.
بحارالانوار ج36
یاصاحب الزمان عج، چه دردهایی که با من بود و هست
و خواهد بود و شما در کنارم بودید و هستید و خواهید بود
و من در همه حال غافل از شما ...
یا صاحب الزمان
آقا؛ زمین شلوغ شده؛گُم شدم؛ بیا...
فکری به حال گمشده ی بی پناه کن
آقا؛فدای چَشم تو؛چَشمان خیس من
شرمنده ی نگاه تو هستم نگاه کن...
یا صاحب الزمان
داستان کوتاه پند آموز
«دزد باورها»
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود
و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ مےکند
و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و
عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من،
دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
حکم پادشاهی
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن
ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ
بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ
ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود
ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
شخصی کنار جوی آبی نشسته بود ، دید سیبی بر روی آب می آید دست برد و سیب را برداشت و خورد .
بعد از خوردن سیب به فکر افتاد که این سیبی که خوردم از کجا بود ؟ از کدام باغ بود ؟
رفت تا به باغی که سیب از آن باغ بود ، رسید . وقتی صاحب باغ را پیدا کرد از او سئوال کرد :
من سیبی از روی آب برداشتم و خوردم و بعد فهمیدم که سیب از باغ شما بوده است .
نزد شما آمده ام که مرا حلال کنید یا آنکه قیمتش را بپردازم . صاحب باغ در جواب گفت :
این باغ فقط از من نیست ، ما چهار برادریم و من سهم خودم را به شما بخشیدم . گفت :
بسیار خوب ، آن سه برادر کجا هستند ، جواب داد : دو تا دیگر از برادرانم در ایران هستند
و یکی در خارج از ایران نزد آن دو برادر رفت و حلالیت طلبید و سپس بار سفر بست و
به خارج از ایران رفت ( گویا برادر دیگر در شوروی بوده است ) و خود را به در خانه
ی آن برادر رسانید و قصه را بیان کرد . آن برادر چهارم تعجب کرد که این فرد کیست
که برای یک چهارم سیب این همه راه را طی کرده و به اینجا آمده تا حلالیت بطلبد . گفت
: من سهم خودم را به شما بخشیدم ولی به یک شرط . و آن شرط این است : دختری دارم
از چشم ، کور و از زبان ، لال و از گوش ، کر است اگر قبول کنی با او ازدواج کنی حلالت می کنم
و الا نهجوان قدری تامل کرد و پذیرفت وقتی مراسم عقد تمام شد و داخل حجله رفتند ،
عروس را حوریه ای از حوران بهشتی دید . از حجله بیرون آمد و به پدر دختر گفت :
شما گفتید دخترتان کور و کر و لال است . گفت : آری ، من دروغ نگفتم ، گفتم :
کور است چون تا به حال چشمش به نامحرم نیفتاده ، و اینکه گفتم : کر است ،
گوش او صدای نامحرم و صدای ساز و آواز و غنا نشنیده ، و گفتم : لال است ،
زبانش به دروغ و غیبت و ناسزا و تکلم با نامحرم باز نشده است . مدتها از درگاه
حضرت حق درخواست می کردم که خدایا داماد خوبی که هم کفو این دختر باشد به
من مرحمت کن . خدا دعای مرا مستجاب کرد و دامادی متقی چون تو که این همه
مسافت راه را پیمودی ، برای این که یک چهارم سیبی را که خوردی حلال باشد نصیبم کرد
؟؟؟
این فرد چه کسی است؟
ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﻣﻮﺟﻮﺩیست
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺷﮑﺴﺖ،
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ
ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﻧﺪاشتن ﻫﺎ،
ﺧﺪﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ
جبران ﻫﻤﻪٔ نداشتن ﻫﺎﺳﺖ؛
آیا لحظه ای شده که فکر کنی آرامشی که درعبور از یک خیابان
یک شهر و...داشته ای از گذر گاه خون کدام شهید بوده؟
اگر علاقه دارید کتابهای رمان مذهبی مطالعه کنید این کتاب زیبا رو توصیه میکنم
خیلی زیبا روایت عاشقانه جوانی سنی مذهب به دختری شیعه به نام ریحانه را به قلم میکشد
که در نهایت در اثر کرامت ومعجزه ای از طرف حضرت حجه ابن الحسن
این عشق به وصال می انجامد
شخصا لحظات زیبایی رو در کنار این کتاب داشتم
خدایا...
قصه وکالت را زیاد شنیده ام
اما قصه وکیلی چون تو را نه ...
تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است
پرونده ای که تو وکیلش باشی قصه اش ستودنی است
از روزی که ایمان آوردم، تو وکیل منی و تنها پناهم
و تو در این عشق بازی، پرده از رازی بزرگ برداشتی، رازی که اسمش را می دانستم اما رسمش را ...
رازی بنام "توکل" ...
"توکل" قصه ای است که از روز ازل برای مان خواندی و گفتی
در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی در تمام لحظات روشنایی،
دستانت در دست من است ...
بنده من، نگران نباش و به من اعتماد کن...
"توکل" ...
و فهمیدم :
"حسبنا الله ونعم الوکیل"
حکمت خدا
مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت
ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟
جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم .
دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، و
فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید
آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما،
گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید
ایا گوسفند مرد ؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و
غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما
آنرا فروختی،سپس گوسفند را
فدای تو کرد آن را هم فروختی ،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!