ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
یک جوان از عالمی پرسید:
من جوان هستم و نمیتوانم نگاه خود را از نامحرم منع کنم... چاره ام چیست
عالم کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را سالم به جایی ببرد
و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد و از شخصی درخواست کرد
او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت، جلوی همه ی مردم او را کتک بزند.
جوان کوزه را سالم به مقصد رساند و حتی قطره ای از شیر بیرون نریخت...
عالم از او پرسید:
چند دختر سر راه خود دیدی؟؟؟
جوان جواب داد:
هیچ... فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم که مبادا جلوی مردم کتک بخورم و خار و خفیف شوم...
عالم گفت: این حکایت مومنی است که همیشه خدا را ناظر بر کارهایش میبیند...
و از روز قیامت و حساب و کتابش که مبادا در نظر مردم خار و خفیف شود بیم دارد.
نشنیده بودم
ممنون
سلام /ممنون از حضورتون